حجت الاسلام محمود سبحانی نیا از پیشکسوتان بازنشسته نیروی انتظامی است که در تمام عمر خود مجاهدانه در راه دفاع از آرمان های اسلام و انقلاب تلاش کرده است.
وی در سال 1334 در تبریز متولد شد و از دوران نوجوانی مسیر مبارزه با طاغوت را در پیش گرفت و مدتی نیز در زندانهای ساواک زندانی بود.
وی در طول دوران حضور در زندان ساواک، بارها تحت شکنجه قرار گرفت و 25درصد جانبازی نائل آمد.
در ابتدا بفرمایید انگیزه شما برای حضور درفعالیتهای سیاسی قبل ازانقلاب چه بود؟
بسم الله الرحمن الرحیم. در قرآن کریم آمده است که "وَالَّذِینَ جَاهَدُوا فِینَا لَنَهْدِیَنَّهُمْ سُبُلَنَا"خداوند میفرمایند قدم بردارید تا من کمکتان کنم. به خاطر حمایت از حرکت انقلابی امام امت و حفاظت از دستاوردهای آرمان آن مرجع عالیقدر بوسیله شرکت در راهپیماییهای مختلف با شعارهایی از جمله یا مرگ یا خمینی، سکوت هر مسلمان خیانت است به قرآن و تهیه و توزیع اعلامیهها در بین اقشار مختلف که نتیجهاش بقول امام حفظ اسلام و نجات دین اسلام با سرنگونی حکومت ستم شاهی و برقراری حق و عدالت براساس مکتب انسان ساز اسلام بود. ما هم با توکل به خدا قدم برداشتیم و خداوند یاریر سان ما در این مسیر پر خطر بود.
شما از آزادگان پیش از انقلاب هستید، بفرمایید اولین بار در چه سالی و با چه جرمی دستگیر شدید؟
اولین بار در سال ۱۳۵۲ توسط بخشداری گیوی به خاطر استفاده از دستگاه تایب و تکثیر بخشداری برای تکثیر اعلایمههای امام خمینی، دستگیر و به ساواک اردبیل فرستادند که به کمک مادر مرحومم ووساطت مرحوم سید مسلم محدث خلخالی آزاد شدم.
پس از آن در سال ۱۳۵۴ به دلیل پخش اعلامیه حضرت امام مبنی بر تحریم حزب منحله رستاخیز، توسط یکی از ایادی ساواک که شغل دنداسازی داشت در یکی از مساجد گیوی موقع تدریس قرآن دستگیر و به ژاندارمری گیوی منتقل شدم. در آنجا دندانساز را نیز دستبند به دست پیش من آوردند، با این حال من که از موضوع لو دادن غافل بودم، در بازجوییها اظهار میکردم که او (دندانساز) کاری نکرده و از موضوع اعلامیهها بی خبر است. مامورین جهت بازرسی مرا با خود به منزلمان بردند، هنگامی که مادرم مرا دستبند به دست دید، بیهوش و از پلهها به پایین افتاد، بعد از به هوش آمدن، گفتم چرا ناراحتی، گناه و جرمی مرتکب نشده ام در مسجد در کلاس درس قرآن دستگیرم شده ام به امام حسین (ع) و حضرت زینب (س) توسل کن و مرا به خدا بسپار.
از گیوی به ساواک اردبیل آوردند. ساختمان ساواک در اردبیل در محلهای به نام زینال محله سی، در آخر یک کوچه بن بست بود. در زیر زمین بازداشتم کردند بازداشتگاهی که تاریک و زمین آن از خاک نمور پر از انواع حشرات از جمله سوسک، موش و ... بود. در آنجا نه زیر اندازی بود و نه پتویی، هیچ امکاناتی وجود نداشت. فردای آن روز به اتاقی در نزدیک ورودی ساختمان به روی نیمکتی خواباندند. دست و پایم را با طناب به نیکمت بستند و دهانم را چسب زدند تا صدایم را همسایگان نشنوند. سه نفر شلاق شروع به زدن کردند این کار چند روز طول کشید. بعد از آن مرا تحویل زندان شهربانی اردبیل دادند. در زندان شهربانی در یک اتاق رابه صورت انفرادی بازداشت شدم و گفتند او زندانی سیاسی است. با این حال مامورین زندان با احترام خاصی با من برخورد کرده و درب اطاق را قفل نمیکردند تا برای قدم زدن به محوطه زندان بروم.
یک روز صدای قرآن از بیرون شنیده میشد. از یکی از ماموران پرسیدم که صدای قرآن برای چیست؟ گفت در مشهد آیت ا... سید محمد هادی میلانی از مراجع بزرگ تقلید دار فانی را وداع گفته است. آن روز مصادف بود با 17 مرداد 1354 بود. همان روز مرا همراه با دو مامور شهربانی جهت اعزام به تهران به ترمینال اردبیل بردند. در آنجا یکی از رانندگان خلخال را دیدم و بوسیله او موضوع انتقال به تهران را به پدرم رساندم.
در تهران مرا به زندان کمیته مشترک ساواک بردند.
ازحال و هوای زندانهای ساواک که شما تجربه کردید بطور مشروح بیان کنید. حال و هوای اتاقهای شکنجه کمیته مشترک و بازجویی را طوری درست کرده بودند که سراسر ترس و اضطراب بود، عکسهایی از اسکلت سر و صورت بر روی دیوار نصب کرده بودند و شکنجه با انواع کابل، سیلی، لگد، شلاق، باتوم و اهانت و تحقیر و فحاشی جان فرسا شروع میشد. دست و پا را به صندلی میبستند وکلاهی آهنی یا مسی بر سرگذاشته و بعد جریان الکتریسیته با ولتاژهای متفاوت به بدن وارد میکردند که موجب رعشه و تکانهای تند بدن میشد. شلاق و باتوم، کار متداول و همه روزه بود که گاهی به شکل عادی و گاهی حرفهای صورت میگرفت. در مواقع حرفهای آن قدر شلاق برکف پا میزدند که انسان از هوش میرفت. بعد با پاشیدن آب به هوش آورده و مجبور میکردند تا زندانی راه برود تا پاها ورم نکند.
آویزان کردن از سقف، دستبند قپانی، آویزان کردن صلیبی، شوک الکتریکی،سوزاندن نقاط حساس بدن با فندک، سیگار و شعله شمع قفس هیتردار، صندلی هیتردار، باتوم برقی، کشاندن ناخن شلاق با کابل برقی و ابزار دیگر از متداولترین شکنجههای مأموران کمیته بود.
در مدت هشت ماه زندانی در کمیته مشترک یکبار به حمام بردند، حمامی به اندازه یک متر در دو متر که در هر دوش سه یا چهار نفر همزمان در مدت سه دقیقه باید استحمام میکردند و در صورت تاخیر از بالای دوشها آب سرد به سرمان می ریختند.
از تلخترین و شیرینترین تان از آن دوران بگویید؟ از اول دستگیری تا آزادی ام ازدست ساواک مملو از خاطرات تلخ وشیرین است که می توان برای هر لحظه اش کتابها نوشت. وی شیرین ترین و تلخ ترین خاطراتم به زمان دستگیری و آزادی بر می گردد. روزی که به همراه مامورین ساواک جهت بازرسی به منزل رفتیم و مادرم بیهوش شد و از پله ها پایین افتاد تلخ ترین خاطرهو روز آزادی و دیدار مادر شیرین ترین خاطره آن دوران بود. بزمانی که مادرم از طریق اخبار، خبر آزادی ام را شنید، به تهران آمد و در منزل دایی ام وقتی همدیگر را دیدیم همه با دیدن شادی و اشک مادرم، اشک شوق میریختند.
در زندان ساواک چه کسانی هم بندهای شما بودند و متعلق به چه گروههای سیاسی بودند. درکمیته مشترک افراد مختلفی با عقاید گوناگون با من هم سلول بودند. ولی به خاطر ترسم به هیچ کسی اعتماد نداشتم و با هیچ کسی رفتار گرمی نداشتم. اغلب غیر مذهبی بودند، یک نفر که اسمش یادم نیست میگفت مهندس هستم نماز خواندن و روزه گرفتن من در او چنان اثر گذاشته بود که او هم مشغول نمازخواندن شد و میگفت حدود هفت سال است که به خاطر اهداف غلط نماز نمیخواندم و ضمن ادای نماز روزانه، هر روز قضای نماز ده روز را هم به جا میآورد و در دیوار سلول علامتگذاری میکرد تا زمانی که در آن سلول با هم بودیم نزدیک به هفت، هشت ماه نماز قضایش را بجا آورد.
وقتی مرا به زندان اوین بردند اول در طبقه پایین (بند دو) بین غیرمذهبیها بودم. درآنجا زندانیها با عقاید مختلف اعم از مذهبی و غیرمذهبی و سازمان منافقین و مارکسیستها و ... وجود داشتند. حتی مسعود رجوی، موسی خیابانی، مهدی بخارایی، محمدرضا سعادتی معدوم، احمد حنیف نژاد، پدر و برادران دکتر اعظمی و تعداد زیادی از لرستانیها و خیلیهای دیگر در آنجا زندانی بودند. مسعود رجوی بین گروه شان کلاس تفسیر قرآن گذاشته بود (مخصوصا ازسوره واقعه درباره آیات "وکنتم ازواجا ثلاثه واصحاب المیمنه مااصحاب المیمنه" تفسیر به رای می کرد). یک مرتبه در هواخوری در محوطه زندان باهم بودیم. از او در مورد موضعشان با مارکسیسیتها سئوال کردم در جوابم گفت که تا زمان براندازی رژیم استعمارگر پهلوی باهم متحد هستیم. این سوال را بعد از پیروزی انقلاب در بهشت زهرا که منافقین جلسه برگزار کرده بودند به خاطر عدم دسترسی به رجوی، از موسی خیابانی پرسیدم که الان رژیم منحوس پهلوی از بین رفته موضع تان در قبال مارکسیسیتها چیست؟ گفت که آنها با ما کاری ندارند ما هم با آنها کاری نداریم. از من بلافاصله دور شد و در بین جمعیت بهشت زهرا گم شد.
چند ساله بودید که به جبهههای جنگ اعزام شدید؟ در سال ۱۳۶۶ (۳۲ ساله) به جبهه اعزام شدم.
چه شد که تصمیم گرفتید به جبهههای جنگ بروید؟ آن زمان در دایره عقیدتی و سیاسی کمیته مرکزی انقلاب اسلامی تبریز مشغول خدمت بودم که از طریق دایره کارگزینی معرفی نامهای جهت حضور در جبهه صادر کردند و بنده با آغوش باز پذیرفتم و خودم را به تیپ قوامین لشگر روح ا... در جبهه جنوب معرفی کردم و در حدود چهار، پنج ماه در جبهه جنوب بودم.
چطور شد جانباز شدید، از آن لحظات برایمان بگویید؟ جانباز بودن من به محکومیت زمان رژیم منحوس پهلوی و شکنجههای ساواک بر میگردد. با تصویب مجلس شورای اسلامی در تاریخ ۳ اردیبهشت ۱۳۷۷، کلیه افرادی که از تاریخ ۲۸مرداد ۱۳۳۲ تا تاریخ ۱۶ بهمن ۱۳۵۷ با الهام از مبارزات و مجاهدات امام خمینی (ره) به دلایل امنیتی، مذهبی یا اتهامات سیاسی دیگر حداقل به مدت شش ماه در بازداشت یا حبس قطعی بودهاند، آزاده تلقی شده و مشمول تسهیلاتی میشوند که در قوانین و مقررات مربوط به آزادگان پیشبینی شده است. لذا من هم به ستاد آزادگان تبریز معرفی و پرونده آزادگی تشکیل دادند و پس از مدتی ستاد آزادگان با بنیاد شهید ادغام و در کمیسیون پزشکی بنیاد شهید و ایثارگران، حکم ۲۵ درصد جانبازی برای اینجانب معین کردند. این کمیسیون پزشکی و تعیین درصد جانبازی شامل سایر محکومین زندانیان سیاسی پیش از انقلاب نیز واقع شد.
پس از پایان جبهه و جنگ تا آغاز بازنشستگی در چه بخشهایی از نیروی انتظامی حضور داشتید؟ پس از بازگشت از جبهه در کمیته انقلاب اسلامی منطقه، ولی عصر (عج) و مدتی هم در کمیته خانه سازی به عنوان مسئول عملیات کمیته خدمت میکردم. پس از ادغام کمیته با نیروهای انتظامی، مدتی در حوزه های یک و دو نیروی انتظامی تبریز مسئول عقیدتی و سیاسی بودم. سپس هم به عنوان معاون تبلیغات و روابط عمومی عقیدتی و سیاسی ناحیه آذربایجان شرقی افتخار خدمت داشتم و در نهایت به خاطر بالا رفتن سن و سال و آشکار شدن تدریجی اثرات شکنجههای جانکاه و طاقت فرسای ساواک در اعصاب و روان و اعضای بدنم، با معرفی به کمیسیون پزشکی بهداری کل ناجا به بازنشستگی نائل شدم. لازم به ذکر است، علت عمده بازنشستگی زود هنگام بنده از نیروی انتظامی همین عوارضات جسمانی و روحی بود که برگههای کمیسیون پزشکی نیز گواه این مطلب میباشد.